احساس میکنم دیگه توان گذشته رو ندارم 

در دل کوه غرور ، بر سر قله ی دور
قلعه ای از فولاد ،  قد کشیده سوی نور


کسی از این همه مرد ، دستی از این همه دست
فاتح قلعه نشد ، نه به تدبیر و نه زور ...

روح من آن کوه است ، دلم آن قلعه سخت
که ندارد به درون  ترس شکست


هر دم از جوشش خشم ، یا غم و کینه و مهر
میرود برج دلم دست به دست ...

آه ای عشق و امید   فاتح  ، فتح کن قلعه ی   فولاد دلم
دلم از کینه و نفرت پوسید  ، برس ای عشق بفریاد دلم

 

پی نوشت: امسال هم به سر رسید ... تکراری تر از سال قبل ...

پی نوشت: اگر کمتر سر میزنم باید ببخشید ... واقعا شرمندم ، مشغله ام زیاده .. خیلی زیاد ... حتی فرصت نمیکنم سنتور رو ادامه بدم