سردرگم!
احساس میکنم دیگه توان گذشته رو ندارم
در دل کوه غرور ، بر سر قله ی دور
قلعه ای از فولاد ، قد کشیده سوی نور
کسی از این همه مرد ، دستی از این همه دست
فاتح قلعه نشد ، نه به تدبیر و نه زور ...
روح من آن کوه است ، دلم آن قلعه سخت
که ندارد به درون ترس شکست
هر دم از جوشش خشم ، یا غم و کینه و مهر
میرود برج دلم دست به دست ...
آه ای عشق و امید فاتح ، فتح کن قلعه ی فولاد دلم
دلم از کینه و نفرت پوسید ، برس ای عشق بفریاد دلم
پی نوشت: امسال هم به سر رسید ... تکراری تر از سال قبل ...
پی نوشت: اگر کمتر سر میزنم باید ببخشید ... واقعا شرمندم ، مشغله ام زیاده .. خیلی زیاد ... حتی فرصت نمیکنم سنتور رو ادامه بدم
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم اسفند ۱۳۸۹ ساعت 20:7 توسط م
|